mohamad parsamohamad parsa، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره
مامانی پارسامامانی پارسا، تا این لحظه: 37 سال و 1 ماه و 29 روز سن داره
بابایی پارسابابایی پارسا، تا این لحظه: 45 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره
ازدواج مامان و باباازدواج مامان و بابا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 26 روز سن داره

محمدپارسا جان

سلام سلام به زودی برمیگردیم

سري جديد از عكس هاي محمد پارسا

سلام عسلم شما اينجا28 روزه هستي وحالا 29 روزگيت  الهي قربونت بشم كه هرروز خوشگلتر ميشي واما يك ماهگيت عزيزم .مباركمون باشه كه 30 روزه شدي.پسر گلم من وبابايي تو اين روز يعني 17 مهر برديمت قد و وزن وشما وزنت 3/200وقدتت 52 سانتي متر شده بود ماشالا خوب داشتي رشد ميكردي ولي هنوز خيلي كوچولو بودي   ...
14 مهر 1392

23 روزگي

عزيز دل مامان وبابا شما اينجا 23 روزت شد و هر روز كه ميگذره بيشتر خودت رو تو دل ما جا ميكني . فعلا كار خاصي انجام نميدي فقط شير ميخوري و ميخوابي الهي دورت بگردم من بعضي وقتها هم تو خواب ميخندي همين .............                                                                    ...
8 مهر 1392

ختنه كردن

گلم اين عكسها مربوط ميشه به روز وفرداي ختنه كردنت كه شما 9 روزه بودي ومن وبابابزرگ وزن دايي برديمت بيمارستان الغدير كه شما رو ختنه كنند .الهي بميرم برات وقتي كه بردنت توي اتاق جراحي اينقدر ساكت ومظلوم بودي كه صدات در نيومد فقط من پشت در اتاق از استرس نفسم داشت بند ميومد كه شما رو دادن بيرون و اصلا گريه نكردي و وقتي اورديمت خونه بهت استامينوفن دادم كه درد نكشي و شما هم همش ميخوابيدي افرين پسر شجاع من . عشقم خيلي دوستت دارم واما تاريخ 25 شهريور1392                                             ...
25 شهريور 1392

شب ششم تولدت

سلام عزيز ماماني اينجا مراسم شب ششم از تولدت هست كه ما رسم داريم براي نوزاد انجام ميديم و براي شما هم اين مراسم قشنگ رو انجام داديم و به اين شكل بود كه براي شما لباس سفيد پوشونديم وبه چشم وابروت سرمه زديم و به پشت كمرت يه روسري پر از بادام وگردو وكشمش بستيم و شما رو دست به دست به مهمانها داديم و اين شعر رو برات خونديم . بچه بچه دارم بچه بابا ننه دارم بچه^بچه ميره به مكه توشه راه بچه . وشما تو بغل هر مهموني كه ميرفتي يه كادويي يا پولي توي روسري پشتت ميذاشت و بعداز اين كه تو بغل همه رفتي روسري پشتت رو باز كرديم و از اون تنقلاتي كه پشتت بسته بوديم همه خورديم و خيلي خوش گذشت بهمون وشما خيلي خسته شدي و از خستگي بيهوش شدي تاريخشم22 شهريور بود ...
21 شهريور 1392

روز اومدن به خونمون

سلام پسر خوشگلم اين عكس هم مربوط ميشه به روز دوم بدنيا اومدنت يعني18شهريور92 كه بابايي با زن دايي اومدن بيمارستان دنبالمون كه ببرتمون خونه . من ساعت 7صبح به بابايي زنگ زدم كه زودتر بياد دنبالمون وقتي بابا اينا رسيدن بيمارستان زن دايي اومد پيش من تا شما رو اماده كنه اخه من بلد نبودم چيكار كنم وبابايي هم داشت كاراي ترخيص رو انجام ميداد و يه كمي طول كشيد بلاخره حدود ساعت 12ظهر كارها تموم شد كه خانم دكتر اومد تو اتاق و اولين واكسن زندگيت رو بهت زد و شما اولين درد رو تجربه كردي و بعدش يه قطره فلج اطفال هم ريخت تو دهنت و گفت ديگه ميتونيد بريد و بلاخره از بيمارستان اومديم بيرون و سوار ماشين بابايي شديم و به سمت خونه حركت كرديم رسيديم جلو در خونه...
18 شهريور 1392

ملاقات

سلام عشق ماماني اين عكسم مربوط ميشه به روز اول تولدت كه هنوز تو بيمارستان بوديم و ساعت 3 بود ومن رو از اتاق زايمان داشتن مياوردن تو بخش كه تو راهرو بيمارستان يه دفعه بابايي و مامان بزرگ رو ديدم و بابا اومد سمت من و روي من رو بوسد و من رو بردن تو اتاق وبعد بابابزرگ و عمو و عمه جون و خاله بابايي و بچهاش اومدن ملاقاتمون و بابايي برامون گل و اب ميوه و كلي خوراكي اورده بود وبعدش پرستارها شما رو اوردن پيش ما كه من بهت شير بدم وبلد نبودم بهت شير بدم وبابايي هم حرص ميخورد ولي به سختي به شما شير دادم و سير شدي وبعدش بابا بزرگ جون شما رو بغل كرد و تو گوشت اذان گفت راستي ما تا موقعي كه بدنيا نيومده بودي براي شما اسم انتخاب نكرده بوديم كه بابايي همون ج...
17 شهريور 1392