سري جديد از عكس هاي محمد پارسا
سلام عسلم شما اينجا28 روزه هستي وحالا 29 روزگيت الهي قربونت بشم كه هرروز خوشگلتر ميشي واما يك ماهگيت عزيزم .مباركمون باشه كه 30 روزه شدي.پسر گلم من وبابايي تو اين روز يعني 17 مهر برديمت قد و وزن وشما وزنت 3/200وقدتت 52 سانتي متر شده بود ماشالا خوب داشتي رشد ميكردي ولي هنوز خيلي كوچولو بودي ...
نویسنده :
مامان محمدپارسا
2:32
26 روزگيت
پسر نازم اينجا هم 26 روزته عزيزم اينقدر پسر خوبي هستي كه اصلا مامانت رو اذيت نميكني ...
نویسنده :
مامان محمدپارسا
3:42
23 روزگي
عزيز دل مامان وبابا شما اينجا 23 روزت شد و هر روز كه ميگذره بيشتر خودت رو تو دل ما جا ميكني . فعلا كار خاصي انجام نميدي فقط شير ميخوري و ميخوابي الهي دورت بگردم من بعضي وقتها هم تو خواب ميخندي همين ............. ...
نویسنده :
مامان محمدپارسا
4:04
14 روزگي گل پسرم
الهي فدات بشم كه مثل فرشته ها هستي قربونت برم اينجا چهارده روزت شد ...
نویسنده :
مامان محمدپارسا
4:00
ختنه كردن
گلم اين عكسها مربوط ميشه به روز وفرداي ختنه كردنت كه شما 9 روزه بودي ومن وبابابزرگ وزن دايي برديمت بيمارستان الغدير كه شما رو ختنه كنند .الهي بميرم برات وقتي كه بردنت توي اتاق جراحي اينقدر ساكت ومظلوم بودي كه صدات در نيومد فقط من پشت در اتاق از استرس نفسم داشت بند ميومد كه شما رو دادن بيرون و اصلا گريه نكردي و وقتي اورديمت خونه بهت استامينوفن دادم كه درد نكشي و شما هم همش ميخوابيدي افرين پسر شجاع من . عشقم خيلي دوستت دارم واما تاريخ 25 شهريور1392  ...
نویسنده :
مامان محمدپارسا
3:47
شب ششم تولدت
سلام عزيز ماماني اينجا مراسم شب ششم از تولدت هست كه ما رسم داريم براي نوزاد انجام ميديم و براي شما هم اين مراسم قشنگ رو انجام داديم و به اين شكل بود كه براي شما لباس سفيد پوشونديم وبه چشم وابروت سرمه زديم و به پشت كمرت يه روسري پر از بادام وگردو وكشمش بستيم و شما رو دست به دست به مهمانها داديم و اين شعر رو برات خونديم . بچه بچه دارم بچه بابا ننه دارم بچه^بچه ميره به مكه توشه راه بچه . وشما تو بغل هر مهموني كه ميرفتي يه كادويي يا پولي توي روسري پشتت ميذاشت و بعداز اين كه تو بغل همه رفتي روسري پشتت رو باز كرديم و از اون تنقلاتي كه پشتت بسته بوديم همه خورديم و خيلي خوش گذشت بهمون وشما خيلي خسته شدي و از خستگي بيهوش شدي تاريخشم22 شهريور بود ...
نویسنده :
مامان محمدپارسا
16:32
روز اومدن به خونمون
سلام پسر خوشگلم اين عكس هم مربوط ميشه به روز دوم بدنيا اومدنت يعني18شهريور92 كه بابايي با زن دايي اومدن بيمارستان دنبالمون كه ببرتمون خونه . من ساعت 7صبح به بابايي زنگ زدم كه زودتر بياد دنبالمون وقتي بابا اينا رسيدن بيمارستان زن دايي اومد پيش من تا شما رو اماده كنه اخه من بلد نبودم چيكار كنم وبابايي هم داشت كاراي ترخيص رو انجام ميداد و يه كمي طول كشيد بلاخره حدود ساعت 12ظهر كارها تموم شد كه خانم دكتر اومد تو اتاق و اولين واكسن زندگيت رو بهت زد و شما اولين درد رو تجربه كردي و بعدش يه قطره فلج اطفال هم ريخت تو دهنت و گفت ديگه ميتونيد بريد و بلاخره از بيمارستان اومديم بيرون و سوار ماشين بابايي شديم و به سمت خونه حركت كرديم رسيديم جلو در خونه...
نویسنده :
مامان محمدپارسا
16:20
ملاقات
سلام عشق ماماني اين عكسم مربوط ميشه به روز اول تولدت كه هنوز تو بيمارستان بوديم و ساعت 3 بود ومن رو از اتاق زايمان داشتن مياوردن تو بخش كه تو راهرو بيمارستان يه دفعه بابايي و مامان بزرگ رو ديدم و بابا اومد سمت من و روي من رو بوسد و من رو بردن تو اتاق وبعد بابابزرگ و عمو و عمه جون و خاله بابايي و بچهاش اومدن ملاقاتمون و بابايي برامون گل و اب ميوه و كلي خوراكي اورده بود وبعدش پرستارها شما رو اوردن پيش ما كه من بهت شير بدم وبلد نبودم بهت شير بدم وبابايي هم حرص ميخورد ولي به سختي به شما شير دادم و سير شدي وبعدش بابا بزرگ جون شما رو بغل كرد و تو گوشت اذان گفت راستي ما تا موقعي كه بدنيا نيومده بودي براي شما اسم انتخاب نكرده بوديم كه بابايي همون ج...
نویسنده :
مامان محمدپارسا
16:11