mohamad parsamohamad parsa، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 26 روز سن داره
مامانی پارسامامانی پارسا، تا این لحظه: 37 سال و 2 ماه و 3 روز سن داره
بابایی پارسابابایی پارسا، تا این لحظه: 45 سال و 9 ماه و 21 روز سن داره
ازدواج مامان و باباازدواج مامان و بابا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه سن داره

محمدپارسا جان

سلام سلام به زودی برمیگردیم

محمد پارسا در همايش شير خواران حسيني

سلام پسرم اين عكسها مربوط ميشه به اولين جمعه ماه محرم و همچنين اولين محرمي كه شما هستي كه من به همراه بابايي شما رو برديم مصلي كه با امام حسين {ع} همدردي كنيم و براش عذاداري كنيم و من وبابايي اونجا شما رو. نذر امام زمان {عج} كرديم و اميدوارم خودشون نگهدارت باشن. راستي اون عكسا كه با لباس سفيد هستي رو بابايي برات خرديد و اولش اونا رو تنت كردم و بعدش كه رسيديم مصلي اين لباس سبزهارو بهت هديه دادن و منم همونجا اونا رو تنت كردم وبعدش اونجا كلي خبرنگار بود كه از همه بچه ها عكس مينداخت و از شما هم كلي عكس انداختن.وتاريخ اون روز هم جمعه 17 ابان 1392هست كه شما 62 روزه بودي     ...
25 بهمن 1392

عكسهاي دو ماهگي پارسا جونم

سلام پسرم اين عكسها مربوط ميشه به دوماهگيت كه خيلي شيرين وناز شدي و شيرين كاري ميكني وشما تو اين ماه واكسن دومت رو هم زدي ووزنت هم4800 و قدتم 58 سانتي متر شده بود الهي ماماني فدات بشه         پسر عزيزم همه اين عكس ها رو من وبابايي ازت گرفتيم       ...
24 بهمن 1392

عكساي خوشگلكم

پسر ماماني اينجا 44 روزته و ديگه كم كم منو داري ميشناسي اين عكسم 50 روزگيته كه ديگه بدون كمك من ميتونستي دمر روي شكم بخوابي ولي اينقدر بدت ميومد ازاين كار كه همش نق ميزدي الهي من دورت بگردم اوچولو     اين عكستم واسه 59روزگيته كه حاضرت كرده بودم و داشتيم ميرفتيم خونه عزيز بابايي يعني مادر بزرگ بابايي  ...
23 بهمن 1392

41 روزگي عشقم

پسرعزيزم اين عكست واسه 41 روزگيته داشتم حاضرت ميكردم ببريمت طبقه پايين پيش مامان بزرگ وبابا بزرگ و اولين باري بود كه ميخواستي بري مهموني اخه بابايي تا امروز اجازه نداده بود ببرمت بيرون ميگفت بزار چله اش تموم بشه بعد ميترسيد خدايي نكرده مريض بشي و روز 41 ديگه بلاخره اجازه صادر شد و اولين جايي كه رفتيم خونه بابا بزرگ اينا بود   ...
26 مهر 1392

خاطرات چهل روزگي

سلام به پسر نازم و دوستاي خوبش اين عكسا براي وقتي هست كه شما 40روزت شده بود كه مامان بزرگ و عمه جون اومدن خونه ما و ما شما برديم حموم چله و بعدش هم كلي مهمون واسه ناهار اومدن خونمون و خيلي بهمون خوش گذشت و شما هم كم كم داشتي مارو ميشناختي خوابت تنظيم شده بود و هرروز دوست داشتني تر ميشدي عزيز دلم     ...
25 مهر 1392